دیشب با ر دربارهی این حرف میزدیم
که انقدر آب و هوای تهران خراب شده که احتمالا ده بیست سال آینده زندگی اینجا
غیرممکن شه. با هم گفتیم خوبه جمع کنیم بریم شمال. باغ بخریم و باغداری کنیم. بعد،
آخر شب تو اینستاگرام عکسای نسترن و شوهرشو دیدم؛ نسترن وبلاگنویس که دانشگاهش شمال
بود (شاید حتی شمال زندگی میکرد نمیدونم). خلاصه با رویای خوش زندگی آروم و سبز
شمالی سر به بالین گذاشتم. خواب دیدم لوکیشن یکی از خیابونای لاهیجانه و از اون
بارونای ریز میاد که من خیلی عاشقشم. خوبی این بارونا اینه که ترددو غیرممکن نمیکنه
و با یه تاپاله گل و شل راهی خونه نمیشی. نسترنو دیدم که با یه سوییشرت صورتی و
شلوار گرمکن مشکی اون ور خیابون داره از پیادهرو رد میشه. دستاشو کرده بود تو
جیبش و سرخوش و قدح باده به دست واسه خودش قدم میزد. بعد من صداش زدم. سرشو بگردوند
طرفم. موهاش همون طور تابدار و رنگی بود و از زیر شال رنگیش زده بود بیرون. انقدر
از دیدنم خوشحال شد که بدو اومد سمتم و دستمو گرفت و خوش و بش کردیم. انقدر بیغم
و دلبهنشاط قدم میزدیم و حرف میزدیم که انگار از راهنمایی با هم دوستیم. بدی تعریف
کردن خواب اینه که یه سری چیزا رو باید به زبون بیاری که اصلا تو خواب وجود
نداشتن. مثلا من تو خواب هیچ صدایی از نسترن نشنیدم. یعنی انگار پانتومیم بود.
وقتی منو دید خندید و دستاشو تو هوا تکون داد که نشون میداد خیلی ذوقزده است. انگار حرفهایی که زدیم بدون لب زدن بود. با
الهام. با تلهپاتی. بعد منو برد خونهش. تا همینجاش یادمه.
کارخونهی تولید خوابم. قبل از خواب یه جمله بگو یا یه فیلم و عکس بهم نشون بده.
بعد از اون ور خوابشو تحویل بگیر. از تولید به مصرف. روانم خیلی سرپنجه و آماده است
که هر ورودی رو تبدیل به خواب کنه. روان شادی دارم. چه کنم آقای دکتر؟